مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیه نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
2 | 88 | mohsenporali |
![]() |
1 | 127 | mohsenporali |
![]() |
1 | 69 | mohsenporali |
![]() |
1 | 572 | mohsenporali |
![]() |
1 | 255 | elhamrezaii1369 |
![]() |
0 | 22 | amir14364 |
![]() |
0 | 45 | reyhanehseo82 |
مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیه نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.
در باغی چشمهایبود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ،
تشنهای دردمند بالای دیوار با حسرت به آب نگاه میکرد.
ناگهان خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد.
آب در نظرش شراب بود.
مرد آنقدر از صدای آب لذت میبرد که تند تند خشتها را میکند و در آب میافکند.
چشمهایتان را باز میکنید. متوجه میشوید در بیمارستان هستید. پاها و دستهایتان را بررسی میکنید. خوشحال میشوید که بدنتان را گچ نگرفتهاند و سالم هستید…
دکمه زنگ کنار تخت را فشار میدهید. چند ثانیه بعد پرستار وارد اتاق میشود و سلام میکند. به او میگویید، گوشی موبایلتان را میخواهید. از اینکه به خاطر یک تصادف کوچک در بیمارستان بستری شدهاید و از کارهایتان عقب ماندهاید، عصبانی هستید. پرستار، موبایل را میآورد. دکمه آن را میزنید، اما روشن نمیشود. مطمئن میشوید باتریاش شارژ ندارد. دکمه زنگ را فشار میدهید. پرستار میآید.
«ببخشید! من موبایلم شارژ نداره. میشه لطفا یه شارژر براش بیارید»؟
شاید خیلی ها ترجیح دهند از سگ و گربه به عنوان حیوانات خانگی و دست آموز استفاده کنند اما کتی دانسمور نظر دیگری دارد او سعی دارد با پرورش گوسفند به جای حیوانات دست آموز معمولی بخت خود را به عنوان یک مربی حیوانات امتحان کند.
در قصبه ولادیمیر تاجر جوانی به نام «دیمیتریج آکسیونوف» زندگی میکرد. این تاجر مالک دو مغازه و یک خانه بود.
آکسیونوف جوانی بود زیبا، دارای موهای بسیار قشنگ مجعد، خیلی با نشاط و زندهدل؛ و مخصوصاً آواز بسیار دلکشی داشت.
یکی از روزهای تابستان به زن خود اطلاع داد که باید برای فروش مالالتجاره خود به شهر مجاور مسافرت نماید، ولی زنش اصرار میکرد که در آن روز بخصوص از مسافرت خودداری کند زیرا شب خواب دیده است که موهای قشنگ شوهرش خاکستری شده و دیگر از آن حلقههای زیبا اثری نیست.
ولی آکسیونوف خندید و گفت: عزیزم خواب تو درست نیست و من پس از فروش اجناس خود سوغاتی بسیار خوبی برای تو خواهم آورد.
خفه کرد اینقدر زنگ خونه رو زد. شلوارمو پوشیدم و رفتم جلوی در . بازم اخطاریه برای بابا. پرتشون کردم روی میز وسط اتاق.
بلوزمو پوشیدم ، کتری رو گذاشتم روی گاز. تا ساعت دوازده داشتم تو روزنامه ها دنبال کار می گشتم.صدای تلفن اومد. سینا بود ، آدرس یه آژانس و داد گفت شاید برادرش یه کارایی بتونه برام بکنه.
حاضر شدم. از خونه زدم بیرون .یه شخصی نگه داشت.یه مسافتی رو رفتیم باید سوار یه ماشن دیگه می شدم.عقب نشستم از تو جیبم پول در آوردم و دادم راننده. آدرس آژانس و بهش دادم گفت :" می خوای کار کنی؟ " گفتم : "آره."
- چرا شخصی کار نمی کنی؟
-" ماشین ندارم "
-پس آشناست"
گفتم : می شه
گفت " گواهینامه که داری؟
در زمانهای دور، مرد خسیسی زندگی می کرد. او تعدادی شیشه برای پنجره های خانه اش سفارش داده بود . شیشه بر ، شیشه ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه ها می آیم .
از آنجا که مرد خسیس بود ، چند باربر را صدا کرد ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید. چشمش به مرد جوانی افتاد ، به او گفت اگر این صندوق را برایم به خانه ببری ، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد.
دو نفر بودند و هر دو در پي حقيقت ، اما براي يافتن حقيقت يكي شتاب را برگزيد و ديگري شكيبايي. اولي گفت: آدميزاد در شتاب آفريده شده، پس بايد در جست وجوي حقيقت دويد. آنگاه دويد و فرياد برآورد: من شكارچي ام، حقيقت شكار من است. او راست مي گفت، زيرا حقيقت، غزال تيز پايي بود كه از چشم ها مي گريخت.
اما هر گاه...
آهنگری بود که پس از گذران جوانی پر شر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزکاری در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد، حتی مشکلاتش مدام بیشتر می شد.
روزی، دوستی به دیدنش آمد پس از اطلاع از وضعیت دشوارش به او گفت: «واقعاً عجیب است! درست بعد از این که تصمیم گرفته ای مرد خداترسی شوی، زندگیت بدتر شده. نمی خواهم ایمان را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاش هایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده!»
آهنگر پاسخ داد:
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم... ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود... اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم. می دونستیم بچه دار نمی شیم. ولی نمی دونستیم که
تعداد صفحات : 3